گوشه های ناگفته از زندگی پادشاه رنگ ها
رضا صادقی یكی از پرطرفدارترین خوانندههای پاپ ایران است. خوانندهای كه راه سختی را طی كرد تا به اینجا رسید. خوانندهای شهرستانی با صدایی خاص و سبكی متفاوت كه در تهران همانقدر او را دوست دارند كه در بندر. رضا صادقی زندگی پرفراز و نشیبی داشته كه گزیدهای از آن را در اینجا میخوانید.

مهتاب بود. باد در كوچههای گلی تاریك میپیچید. پنجره خانههای كاهگلی یكییكی تاریك میشد و خبر از خواب آرام ساكنان میداد. جیرجیركها در كوچهها آواز میخواندند و باد صدای عوعوی سگها را از كوچهها میگذراند و به خانهها میرساند. ساعتی كه از شب گذشت، غیر از یكی از پنجرههای خانهای كوچك كه حیاطی نقلی داشت با یك نخل كه خرماهای آن را تازه چیده بودند، پنجره روشنی در كوچه باقی نماند. از آن پنجره صدای گریه كودكی میآمد و با تاریكی شب و آواز جیرجیركها میآمیخت.
مادر رضا قرصها و آمپول را از داروخانه گرفت. آمپول را به پرستار داد و رفت پشت پرده، بدون اینكه بداند این آمپول برای همیشه سرنوشت پسرش را عوض خواهد كرد. بعد از آمپول حال رضا بد شد. مدتی گذشت تا فهمیدند آمپول اشتباه بوده. آمپول عوارض جبرانناپذیری داشت. رضا را فلج كرد و تا آخر عمر، لذت دویدن و خرامیدن را از او گرفت. رضا برگشته بود خانه و با صدای لالایی مادر خوابش برده بود. پنجره روشن آن خانه تا نزدیكیهای صبح خاموش نشد.
دو
رضای كوچك كنار ایستاده و به بازی بچهها نگاه میكند. پسرهای كوچه همه جمع هستند. دمپاییها را از پا درآوردهاند، با عرقگیر و شلوارهای كوتاه، 2 تكه آجر 2 طرف كوچه گذاشتهاند و با توپ پلاستیكی 2لایه، یك لایه قرمز و یك لایه آبی، فوتبال بازی میكنند. عباس توپ را از زیر پای حمید درمیآورد، علی عباس را به زمین میزند و میدود. خاك كوچه از جای قدمهایش بلند میشود و توپ همراه او تا دروازه میدود.

تهران، خیابان آزادی، طبقه ششم یك ساختمان قدیمی در خیابان اسكندری. خانه رضا اینجاست. او تازه از بندرعباس به تهران آمده و این خانه كوچك و نمور را برای زندگی پیدا كرده. پولش به خانه دیگری نمیرسد. رضا با كهنگی و كوچكی خانه مشكلی ندارد. تنها سختی او بالا رفتن از این همه پله است. 16 پله اول را بالا رفته و به نفسنفس افتاده. میداند كه چارهای ندارد و مجبور است سعی كند.
چهار
رضا دارد لباس میپوشد. پیراهن مشكیاش را تن میكند. شلوار مشكی، جورابها و كفشهای مشكی براقش را میپوشد. موهایش را محكم میبندد و شالگردن مشكیاش را دور گردن میاندازد. ریشش را شانه میزند، عصاها را برمیدارد و راه میافتد. امشب برای خواندن در یك عروسی دیگر قرار گذاشته. این كار را دوست ندارد اما مجبور است. خرج زندگی در تهران بیشتر از این حرفهاست.

پنج
رضا در خانه جدیدش نشسته و به آهنگی خوب برای ترانه جدیدی فكر میكند كه به تازگی سروده. رضا برای آلبومهایش محتاج هیچكس نیست. خودش میتواند شعر بگوید و آهنگ بسازد. رضا تلفن جواب میدهد. درباره قراردادی جدید است. رضا نمیپذیرد. او با سبك جدیدش، ترانههای ساده و لباس مشكی پرطرفدارش آنقدر معروف شده كه خیلیها دوست داشته باشند با او كار كنند. رضا موسیقی را خوب میشناسد و فقط بهترینها را میپذیرد. رضا بیحاشیه است.
شش
رضا روی استیج ایستاده. نور صحنه روشن است و مردم را درست نمیبیند اما میداند كه چند نفرند. نفسهایشان را حس میكند.
- من، رضا صادقی عاشقتونم!
صدای تشویق جمعیت فراتر از تصورش است. رضا به نوازندههای بندریاش اشاره میكند. همه آمادهاند. میكروفون را بالا میگیرد.
- مشكی رنگ عشقه.
میكروفون را رو به جمعیت میگیرد. صدای مردم بلند میشود.
- مث رنگ چشای مهربونه.
او مثل یك سلطان روی سن ایستاده. مردم ترانههایش را حفظ هستند. هم در كنسرتها دیده و هم در كوچه و خیابان بارها و بارها شنیده. شروع به خواندن میكند و همه او را همراهی میكنند. رضا میداند چطور هوادارانش را راضی كند. میداند كه باز هم مثل همیشه مردم راضی به خانه برمیگردند. رضا به مادرش فكر میكند. به خانهای كه در گذشته داشتند و به خانهای كه الان دارند. رضا به فیلم «بیخداحافظی» فكر میكند. فیلمی كه قرار است بر مبنای سرگذشت عجیب و سخت زندگی او ساخته شود و خودش قرار است در آن بازی كند. رضا میداند كه در پایان راه نیست.
ترانه آخر را میخواند. مردم یك لحظه هم آرام نمیمانند. چند بار میرود و میآید تا بالاخره كنسرت را تمام میكند. رضا خوشحال است و راضی. هیچچیز نتوانسته جلوی او را بگیرد. او زندگی را شكست داده. سوار پورشه مشكیرنگش میشود و روشن میكند. صدای تشویقها هنوز توی گوشش است. نفس عمیقی میكشد و راه میافتد.